سلنا سلنا ، تا این لحظه: 11 سال و 7 ماه و 10 روز سن داره
سانیارسانیار، تا این لحظه: 7 سال و 6 ماه و 30 روز سن داره

ماه خونه ما؛ سلنا

دام ، دم :))

دارم واسه سلنی قصه شب میگم . داستان موشی که تو صحرا به یک شیر کمک کرد. چالش های پیش رو به قرار زیر است. مامان صحرا چیه ؟ بیابون ؟ بیابون چیه؟ اونجایی که بی آب و علف هست و درخت و گل نداره ..... بعد آقا موشه دام ها رو پاره کرد و شیر رو نجات داد. مامان چرا دم شیر رو پاره کرد ؟ مامان دام با دم فرق داره ، دام رو صیاد میندازه تا حیوون ها توش گیر کنن و شکارشون کنه.  سلن :  من : ...
28 بهمن 1394

گردنم که نیوفتاده :))

لباس پوشیدیم و داریم میریم بیرون. میبینم که گردن سلنا قرمز شده . میپرسم سلنایی گردنت چی شده ؟ بریده؟ چی؟ مامان با خط کش بریدم ، نه اونقدری که ببره و خون بیاد و بیافته رو زمین . یک کم الکی بریده  این چی میگه خداااااااااااااا ...
25 بهمن 1394

شعر بی قافیه، پر عاطفه :))

با من همصدا میشی و دنبال شعر مادرانه ام رو کودکانه جواب میدی ، لذتی که در این شعر دو نفره هست برای کسی تکرار نمیشود. سلنا خانوم ؛ بعله, عشق منی ، بعله، عسل منی ؛ بعله؛ قربونت برم، بعله، فدات بشم ، بعله ، تورو بخورم ، بعله ، ماه منی ، بعله ، ماهی منی؛ بعله ، ناز قشنگ بعله و....................... ...
20 بهمن 1394

داره عصاره درست میکنه :))

سلنا داره اسمورف ها رو نیگاه میکنه و جادوگره یک دیگ بزرگ بار گذاشته ، میگم سلنا داره چی میپزه ؟ میگه : مامانی فکر کنم داره عصاره میپزه ؟ میگم عصاره چی هست ؟ یعنی همون شربت فکر کنم مامانی  ...
20 بهمن 1394

بدون عنوان

تو یک دوره زمانی بچه ها همش میگن : نه!!!!! هنوز جمله ات تموم نشده ، نه و شنیدی .... مثل دیروز که این خانوم خوشگله زیر بار این حرف منطقی : هنوز لبو نپخته نرفت و مادری که من باشم ، به دلیل بیماری وحشتناک سرماخوردگی و بیحالی و بی حوصولگی یک عدد لبو خام رو پوست گرفته و دست خانوم خانومها دادم. و ایشون هم با یک لحن کاملا منطقی و متفکرانه فرمودند: مامان قاچ قاچش کن راحت بخورم و سپس خام خام نوش جان فرمودند. بنده دیگر عرضی ندارم
17 بهمن 1394

یاس و یلدا :))

داستان شبی که بطور خودجوش به ذهنم رسید و برای سلنا تعریف کردم. یادش بخیر اون موقع که فکر میکنم دبستانی بودم خاله آزاده واسه من و دوستمون آرزو داستان من درآوردی میگفت. یادمه خیلی قشنگ و دنباله دار بود.  داستان دیشب من مربوط میشد به مادری به اسم یلدا و دختری به نام یاس که موهاش رو براش شونه میکرد و از گلهای یاس براش گردنبند و دستبند و تاج میساخت. و یک روز که دختر توی یک جنگل تاریک گیر افتاد عطر یاس مادر رو به اون رسوند. شاخ برگ داستان بیشتر بود حالا سر فرصت مینویسم. 
17 بهمن 1394